را دیدم که روی صندلی عقب نشسته بود و داشت دعوا را تماشا میکرد. لابد بهش گفته بودند بنشین اینجا و از جایت تکان نخور، مبادا توی دعوای مامان بابا دخالت کنی. به ماشینشان کاملاً نزدیک شده بودم و صدای دعوایشان میآمد.
مرد پشت یقه پیراهن زن را گرفته بود و یکبار میکوبید رو داشبورد و یکبار میکوبید به شیشه سمت شاگرد و با دست دیگرش که روی فرمان بود گاهی ناگهان سیلی میزد. وقتی میخواستم از آنها سبقت بگیرم، دیدم پسربچه از شیشه به من نگاه میکند. گریه میکرد و حتماً ترسیده بود.
یاد پدر و مادر خودم افتادم. یکبار یادم است پدرم مشتی زد و دنده مادرم شکست، یکبار هم او را روی پلههای دادسرا هل داد و مهرههای کمر مادرم جابجا شد. صد بار یا شاید هزار بار هم توی ماشین و خانه و خیابان دعوا کردند و من یا در صندلی عقب ماشین فرو میرفتم یا در کمد یا پشت یک تیر چراغ برق مخفی میشدم.
در این مواقع احساس بیآبرویی جلوی رهگذران از همه بدتر بود. در پایان تمام دعواها، مادرم با سر و صورت زخمی میآمد پیدایم میکرد و بلااستثنا میگفت:« باز ادای ترسوها رو درآوردی؟» یک روز هم آمد که دعواها خیلی بالا گرفت و دیگر یادشان رفت مرا پیدا کنند.
پشت چراغ قرمز نرسیده بودم که زدم روی ترمز. دنده عقب را جا زدم و برگشتم سمت ماشین آنها. ماشینهای پشت سری بوق میزدند و بیمحابا میکشیدند کنار. حتماً ناموس اجدادم را فحشباران میکردند. خودم هم نمیدانستم چطور باید جلوی آن دعوا را بگیرم.
به پدرم فکر میکردم که هیچگاه جلویش را نگرفتم، که هیچوقت حتی نگفتم:«نزن!» نمیدانستم چطور جلوی آن مرد را بگیرم که زنش را نزند. تمام خیابان را بهم ریخته بودم. نمیدانستم اصلاً کارم چقدر درست است. اصلاً نکند «غزل» راست میگفت:«من فقط بلدم ادای همه چیز را دربیاورم، ادای عشق، ادای افسردگی، ادای تنهایی.»
باید ثابت میکردم اینطور نیست. ماشین آنها سر خیابان لارستان ایستاده بود. من با تمام سرعت به آنها رسیدم و جلویشان ایستادم. تو آینه نگاهشان کردم. باورم نشد! برگشتم از شیشه عقب دیدمشان. زن تمام صورتش خونی بود. مرد هم هر دو دستش. آنها آرام داخل ماشین همدیگر را در همان وضعیت بغل کرده بودند و مرد حالا زنش را نوازش میکرد. با همان دستهای خونی، موهای بهم ریخته زن را دست میکشید.
حتماً یکی از آنها معجزهای بلد بود که همه چیز را از نو میساخت. همان معجزهای که مادر و پدرم هیچگاه نمیدانستند. هرچه دنبال کردم ببینم، پسر بچه دیگر در کادر نیامد و سرم را برگرداندم. خواستم بزنم توی دنده تا راه بیافتم ، دیدم افسر پلیس با موتورش جلویم ایستاده و با اشاره میگوید:«پیاده شو.»
نویسنده: منوچهر زارع